همه لرزش دسـت ودلــم
از آن بودکه عشق پناهی گردد
پــــروازی نهگریـز گـاهی گردد
آی عشـــق ... آی عشــــق
چهـره آبیات پیدا نیست
و خنکای مرهمی برشعله زخمی
نه شور شعلــه بر سرمای درون
آی عشـــق ... آی عشــــق
چهـــره سـرخت پیــدانیست
غبار تیره تسکینی بر حضور وهن
و دنــج ِرهائی بر گریز حضــور
سیــاهی بر آرامـش آبـی
و سبزه برگچه بر ارغوان
آی عشـــق ... آی عشــــق
رنگ آشنــایــت پیــدا نیـست